آریناآرینا، تا این لحظه: 14 سال و 6 ماه و 18 روز سن داره

آرینا کوچولوی ما

آرینا ۱۳ ساله✨️

آرینا و زمین خوردن

هفته پیش با آرینا رفتم آرایشگاه. اونجا آرینا خیلی ساکت و با ادب بود و همه از من سوال می کردن چند سالشه و میگفتن خوش به حالت که اینقدر آرومه. با خودم گفتم حتما باید براش صدقه بگذارم. اومدیم تو پارکینگ و پارک کردیم. من داشتم توی کیفم دنبال کلید در خونه می گشتم، آرینا هم طبق معمول گفت من خودم پیاده میشم. ولی پاش لیز خورد و از رو صندلی افتاد زمین و چون طبق معمول عروسک خرسی دستش بود با صورت افتاد. تا من بلندش کردم کنار پیشونیش کبود شده بود. خیلی گریه کرد اینقدر که خوابش برد. من خیلی استرس داشتم چون سرش زمین خورده بود. با اورژانس تماس گرفتم و گفت بهتر ویزیت بشه. خد...
18 خرداد 1392

آرینا و دورا

حالا دور دور کارتون دورای جستجوگره. چند وقتی میشه که آرینا عاشق این کارتون شده و خریدن کتاب و سی دی و هر چیزی که مربوط به دورا باشه خوشحالش میکنه. الان هم داره سی دی دورا رو میبینه و با من کاری نداره. ...
11 خرداد 1392

آرینا و بازی کامپیوتری

آخ آخ آخ من یه دو سه تا بازی دانلود کردم که موقع بیکاری بازی کنم. آخه وقتی بازی میکنم خیلی روحیه ام بهتر میشه و اگه ناراحتی داشته باشم بهتر باهاش کنار میام. ولی این آرینای شیطونکی داره بهشون معتاد میشه از صبح کلی بازی می کنه. هر چی هم که میگم بسه اون لحظه میگه باشه و میره دنبال کارش باز 1 ساعت بعد برمیگرده و بازی میکنه. امروز عصبانی شدم وقتی حواسش نبود بازی ها رو از روی صفحه پاک کردم. حالا وقتی متوجه بشه بساطی داریم. از دست این کوچمولی. ...
10 خرداد 1392

آرینا این روزها

این روزها که خونه هستم آرینا رو هر روز پارک میبرم. یه روز صبح رفتیم که چون هوا ابری بود فکر کردم خنک باشه ولی مردیم از گرما. دیگه نمیشه صبح بردش بیرون. عصرها حدود ساعت 7 خوبه. احساس میکنم خونه موندنم خیلی تو روحیه آرینایی تاثیر خوب داشته. روزی 4-5 مدل میوه میخوره، کاری که قبلا اصلا نمی کرد. خدا رو صد هزار بار شکر میکنم. ...
8 خرداد 1392

آرینا و خداحافظی از ماماجی

ماماجی موقع رفتن آرینا رو کلی بوسیدن و تو گوشش گفتن عاشقتم. دوست دارم یه دنیا. آرینا هم که طی چند روز قبل تمام تلاشش رو کرده بود که ماماجی نرن، فورا گفت: کسی که بچه رو دوست داره نمیذارتش بره. ما همه هاج و واج مونده بودیم. من بغلش کردم و گفتم تو دختر منی من هیچوقت نمیذارمت جایی برم. ماماجی هم میرن تا هدیه هایی رو که دایی آرش گرفته برات بیارن. ...
6 خرداد 1392

آرینا و یکروز شلوغ

دیروز آرینا بعد از صبحانه با بابایی رفت پارک. اومد خونه ناهار خورد و حدود ساعت 5 با خاله یاسی و عمو مجتبی بردیمش قلعه سحر آمیز پارک ارم. برای اولین بار وسایل رو تنهایی سوار شد. من که خیلی ترسیده بودم و دلم شور میزد ولی خودش میگفت من که اصلا نمی ترسم خیلی کیف داره. حدود ساعت 8 برگشتیم که از همون سر کوچه باز رفت پارک. وقتی اومد خونه یکراست بردمش حموم. خیلی کثیف شده بود. شام خورده نخورده دیدم چشماش قرمز شده. گفت خوابم میاد. بردمش تو اتاق و تا یه کم پاهاشو ماساژ دادم خوابش برد. خیلی بهش خوش گذشت و خیلی خوب خوابید. ...
4 خرداد 1392

آرینا و مرخصی مامان

ماماجی دارن میرن پیش دایی آرش. فکر کنم یه دو سه ماهی بمونن. دخملی ما رو هم که کسی نبود نگه داره هر چی هم که فکر کردیم دیدیم نمیتونیم بذاریمش این مهدکودکهای شبیه زندون. پس چیکار کنیم؟ خب بازم مامانی ازخودگذشتگی میکنه. همه جونم فدای آرینایی. رفتم و با آقای رئیس صحبت کردم و فعلا یکماه مرخصی گرفتم. آرینا که وقتی فهمید کلی خوشحال شد و جیغ خوشحالی کشید. حالا قراره برنامه های متنوع با هم داشته باشیم. ببینیم چی میشه. ...
2 خرداد 1392